«امير المومنين عليهالسلام فرمود: رسول خدا صلىاللهعليهوسلم به من و زبير و مقداد (و در بعض روايات به جاى مقداد «ابو مرثد» آمده است) مأموريت داد كه مىرويد به «روضه خاخ»، (محلى بين مكه و مدينه نزديك مدينه) در آنجا زنى از مشركين را مىبينيد كه با او نامهاى از «حاطب بن أبي بلتعة» مىباشد. نامه را گرفته نزد من بياوريد. ما رفتيم و چون به آنجا رسيديم آن زن را ديديم و از او خواستيم كه نامه را به ما بدهد. او گفت كه نامهاى نزدم نيست. هر چه گشتيم نامهاى نديديم. دو رفيقم گفتند كه نامهاى نيست. من گفتم كه رسول خدا صلىاللهعليهوسلم راست فرمود. به آن زن گفتم: يا نامه را مىدهى يا ترا مىكشم (در بعض روايات «... يا ترا عريان مىكنم») او از ترس، نامه را از لاى موهايش در آورد. آن را خدمت رسول خدا صلىاللهعليهوسلم برديم. نامه از حاطب بود به سوى گروهى از مشركين كه خبر حركت مسلمانان را به سوى مكه داده بود. آن حضرت به حاطب گفت: اين چيست؟ گفت: تعجيل نكن. من اين نامه را كه نوشتم نه از دين برگشتم و نه راه كفر پيش گرفتم. اين مسلمانان هر يك كسى را دارند كه در مكه آنان را پناه دهد و من كسى را ندارم. خواستم بدينوسيله براى خود پشتيبانى بيابم. حضرت فرمود: حاطب راست مىگويد و درباره او جز خير نگوييد. عمر گفت: او منافق شد و به مسلمانان خيانت كرد. اجازه بده گردنش را بزنم...»(1).
در بعض روايات آمده است كه عمر اين جمله را دو بار گفت: يكبار قبل از سؤال و جواب رسول خد صلىاللهعليهوسلم با حاطب و بار ديگر بعد از آنكه آن حضرت فرمود: او راست مىگويد و درباره او جز خير نگوئيد.
اين هم يكى ديگر از مواردى است كه عمر نشان داد مىتوان با دستور پيامبر مخالفت كرد.نكته ديگرى كه در داستان فوق ديده مىشود ايمان أمير المؤمنين عليهالسلام به گفته پيامبر صلىاللهعليهوآله است كه اگر حضرتش همراه مقداد و زبير نبود آن زن مىرفت و خبر به مشركين مكه مىرسيد.
بخارى در يكى از روايات (ج 8 ص 32) كه عنوان آن چنين است: «من لم ير اكفار من قال ذلك متأولا أو جاهلا» مىخواهد آنچه را كه در باب قبل از آن گفته تخصيص بزند. روايت باب قبل چنين است:«هر كه مؤمنى را به كفر نسبت دهد مثل اين است كه او را كشته است و كسى هم كه مؤمنى را بكشد در آتش جهنم معذب خواهد بود». او مىخواهد بگويد كه اگر كسى به مؤمنى چنين نسبتى داد و اين كار از روى جهل و يا با تأويلىغلط بود روايت قبل درباره او صادق نيست و در حقيقت اين را استثناء از حكم باب قبل دانسته است.
آرى اين محدث مىخواهد دامن عمر را تطهير كند كه اگر او به مؤمنى نسبت نفاق داد از روى جهل و يا تأويل غلط بوده است؛ پس نه او را كشته و نه در آتش جهنم معذب خواهد بود. سؤال ما اين است كه آيا در مورد حاطب، عمر جاهل بود و يا تأويل غلط نمود؟ مگر رسول خدا صلىاللهعليهوآله نفرمود كه او راست مىگويد و درباره او جز خير نگوئيد؟ آيا نسبت نفاق دادن به يك مؤمن گفتار خير است؟ آيا بعد از آن جمله پيامبر صلىاللهعليهوآله مىتوان پذيرفت عمر جاهل بود؟ مگر آنكه بگوئيم روايت باب قبل صحيح نيست و اين نيز توهين به صحيح بخارى است يا اينكه بگوئيم كه عمر بعد از آن توبه كرد ولى هنگام وفات رسول خدا صلىاللهعليهوآله توبه را شكست و يا غير از اينها از محاملى كه اهل سنت براى توجيه كار عمر بايد دست و پا كنند.
پي نوشت:
(1) الف - صحيح بخارى، ج 5، ص 99، باب قصة غزوة بدر، باب فضل من شهد بدرا؛ وص 185، باب غزوة فتح؛ وج 6، ص 186، تفسير سوره ممتحنه؛ وج 8، ص 32، كتاب الادب، باب من لم ير اكفار من قال ذلك متأولا أو جاهلا؛ وص 71، كتاب الاستئذان، باب من نظر في كتاب من...؛ وج 9، ص 23، كتاب استتابة المرتدين، آخرين حديث.
ب - صحيح مسلم، ج 4، ص 1941 و 1942، كتاب فضائل الصحابة، باب 36، ح 161، و حديث بعد.
ج - سنن ترمذى، ج 5، ص 382، كتاب التفسير، باب 60، ح 3305.
د - سنن أبي داود، ج 3، ص 47، كتاب الجهاد، باب في حكم الجاسوس إذا كان مسلما، ح 2650.
قسمتى از روايت صحيح بخارى كه به بحث ما مربوط مىشود چنين است: (ج 5 ص 99)
«... فقال النبى صلىاللهعليهوسلم : صدق ولا تقولوا له إلاّ خيرا. فقال عمر: أنه قد خان اللّه ورسوله والمؤمنين فدعنى فلاضرب عنقه...
|